- گشاده کردن
- گشاینده گشاده گشایش) باز کردن گشودن افتتاح: هر آن کاری که شد دشوار آسانی زتو جوید هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی (سنائی)، خلاص کردن رها کردن: گفت: این چه حرامزاده قوم اند. سگ را گشاده اند و سنگ را بسته، جاری کردن، روان ساختن: اشک حسرت از فواره دیده بگشاد، تصرف کردن فتح کردن: و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت، شاد کردن: دو چشم سیر نگردد همی زدیدن او دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین. (فرخی)، جدا کردن منفصل کردن: من نیز مکافات شما باز نمایم اندام شما یک بیک از هم بگشایم. (منوچهری)، حل کردن (مشکلی) : کسری عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذر ها خواست و بزرجمهر آن را (شکل شطرنج را) بگشاد و گفت، روان کردن (شکم و مانند آن) اطلاق: اگر می بندند شکم بر میاید و درد همی گیرد و اگر می بگشایند سیلان میافتد و ضعف پدید میاید، زایل کردن رفع کردن: دارو ها که سده و زکام بگشاید، بهم زدن: این دوستی چنان موکد گردد که زمانه را گشاد آن هیچ تاثیر نماند، رها کردن (تیر و مانند آن) افکندن: بهرام تیر بگشاد و به پشت شیر زد، آشکار کردنظاهر ساختن: گشادن راز، گشوده شدن، بر طرف شدن بیکسو رفتن (چنانکه ابر) : میغ بگشاد دگر باره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد ازان روز نشان. (فرخی)، راست شدن درست شدن: گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید، زایل شدن رفع شدن: شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید، حاصل شدن نتیجه دادن: چون آن مور نازگل و نیاز بلبل مشاهده میکرد بزبان حال میگفت: از این قیل و قال چه گشاید ک، جدا شدن منفصل گردیدن: لکن کار صورت (مقابل ماده) کاریست بجهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند، قطع رابطه کردن گسستن: چون بادگری من بگشایم تو ببندی ور بادگری هیچ ببندم بگشایی. (منوچهری)، انجلا پس از کسوف و خسوف
معنی گشاده کردن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
خواستن آهنگ کردن یازیدن عزم کردن تصمیم گرفتن
اشارت کردن
حاضر کردن مهیاکردن آمادن
تماشا کردن، درنگریستن
فیس کردن خود گرفتن
پائین آمدن از مرکب
انتخاب کردن، برگزیدن
کنایه از گمان کردن، پنداشتن
عبور کردن، گذشتن، عبور دادن، گذراندن، برای مثال ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی / که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب (مسعودسعد - ۵۷)
پایین آوردن از وسیلۀ نقلیه یا حیوان یا آسانسور و مانند آن ها، از هم باز کردن و بر زمین گذاشتن اجزای ماشین یا دستگاهی برای اصلاح و تعمیر
خود را بسویی کشیدن بطرفی خزیدن
عبور کردن گذشتن: ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذاره کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته. یا گذاره کردن تیر. گذشتن تیر از موضعی: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد، عبور دادن گذراندن: زرود هایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. (مسعود سعد)
تصور کردن: گمان کسی را وفا ناید از وی حکیمان بسی کرده اند این گمانه. (ناصر خسرو)
انتخاب کردن برگزیدن: زصد دستان که او را بود در ساز گزیده کرد سی لحن خوش آواز. (نظامی)
گشاده بودن گشاده شدن
نگریستن، معاینه کردن
هدف (تیر و غیره) قرار دادن: کس نیاموخت علم تیر از من که مرا عاقبت نشانه نکرد. (گلستان. قر. 50)
تعمیر کردن موتور ماشین، ضرر رساندن
هدف تیر قرار دادن، برای مثال کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی - ۷۹)
Hint, Point, Allude, Imply, Refer
Concoct, Prepare
Compact, Clamp, Compress
Observe
apertar, compactar, comprimir
observar
намекать , подразумевать , указывать , ссылаться
выдумывать , готовить
зажимать , уплотнять , сжимать
anspielen, andeuten, implizieren, zeigen, sich beziehen
zusammenbrauen, vorbereiten